شیرینی ناتمام

عجیب بود. بالاخره اون روز دیدمش و صحبت ها گل انداخت و قرار بود شب با هم شام بخوریم و مفصل تر، از مصاحبت هم لذت ببریم. اون روزا من از خوشحالی رو ابرا بودم. خاطرات سه سال پیش مثل چراغی که هیچ وقت باتریش تموم نمیشد یک هفته تو ذهنم روشن بودن. ساعت 7 عصر آهنگ شادی گذاشتم و جلوی آینه نشستم تا آماده بشم؛ همون لحظه زنگ زد و قرار رو به ناهار فردا ظهر موکول کرد و کلی معذرت خواهی کرد و از اونجایی هم که من عجله ای نداشتم و میدونستم تا هفته ها فرصت دوباره دیدنشو دارم و میدونستم صبح با اولین پرواز اومده و احتمال می دادم خسته باشه، قبول کردم و باز هم تاکید کردم هر وقت وقتت آزاده، من هم مشکلی ندارم.
صبح شد؛ عقربه های ساعت برای رسیدن به ظهر از هم سبقت می گرفتن. وقتی دیدم ازش خبری نیست، با خودم فکر کردم شاید امروز هم کارش طول کشیده و برای همین روش نشده کنسل کنه. برای اینکه راحتش کنم  sms دادم: سلام وقتتون بخیر، فکر کنم سرتون شلوغه واسه همینه که خبر ندادید، من وقتم آزادتره اگه امروزم نشد باشه واسه هر وقت که تونستید من مشکلی ندارم. جوابی نیومد. رفتم فیس بوک و با کمال تعجب پست های غمگینشو دیدم! فکر کردم: چی شده؟نکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟ شمارشو گرفتم و منتظر شدم. انگار عقربه های ساعت از کار افتاده بودن.جواب نمیداد.گفتم دو ساعت دیگه اگه ازش خبری نشد بازم تماس می گیرم. گرفتم. بازم برنداشت. حسابی وا رفتم. میدونستم عصر هم با پرواز ساعت 6 برمی گرده. تنها کاری که فکر کردم انجام دادنش منطقیه، قدم زدن بود اما از فکر و خیال راحت نشدم. از کنجکاوی داشتم دیوونه میشدم. چند روز گذشت، توی دوراهی زنگ زدن و نزدن بودم که دلمو به دریا زدمو زنگ زدم؛ بی فایده بود. خیلی فکر کردم که چرا جواب نمیده؟ آیا رفتار بدی ازم سر زده؟ با اینکه اون روزو با جزئیات صد بار توی ذهنم مرور کردم اما نتونستم جوابی پیدا کنم. حتی اگه حرف بدی هم نزده باشم، همیشه عادت دارم قبل از اینکه انگشت اتهامو به سمت کسی نشونه برم، اول رفتارمو بررسی کنم. وقتی جریان رو برای دوستم تعریف کردم، گفت اصلا به تو ربطی نداره، چیزی که هست اینه که خود آموزشگاه اجازه ی اون بیرون رفتن رو نداده، چون ما هم می خواستیم با استادمون بریم بیرون برنامه مون لغو شد. که اینطور! تازه فهمیدم موضوع از چه قراره. خودم یکی از این آقایون رو دیدم که با دقت براندازم کرد و احتمالا نقشه هایی برای دیدار احتمالی من کشیده بود.
سوال من این بود چرا بی جواب مونده بودم؟ خوب اگه شرایطو توضیح میداد من که بچه نبودم قهر کنم و آسمون به ریسمون ببافم؟ چرا باید دلیل می تراشیدم و خودمو سرزنش می کردم؟ من که از اون دیدار یک ساعته حسابی خوشحال بودم. سماجت زیادم و مشورتم با دوستان، باعث شد این بار توی فیس بوک مسج بذارم و بگم جوابی دریافت نکردم مشکل چیه؟ با خودم فکر کردم شاید نامه نگاری، این روش قدیمی بهترین راه برای انتقال همه اون ناگفته هایی باشه که از گفتنش مردم عاجزن. باز هم سکوت...
توی ذهنم محاکمه ادامه داشت. باز هم ازش دفاع کردم، شاید شرم داره دلیل مسخره ای رو برای به هم زدن دیدار کوتاه شرح بده، خنده داره چون من حتی توی این شهر و این آموزشگاه شاگرد این استاد نبودم که دیدارمون بخواد مشکل ساز بشه!
خواب امروز صبحم، باعث شد ادامه داستان شیرین ناتمام "راز گل سرخ" پارسال رو بنویسم؛ بهمن ماه بود که دیدمش...

24 سالگی

وقتی روز تولد برات عادی ترین روز دنیا باشه، قطعا انتظار نداری برای به دنیا اومدن دوباره ت، ازت قدردانی بشه

24 سالگی خجالت زده سلام

کتاب خوار

                          
از بچگی خانواده هامون بی برو برگرد برامون خط قرمزهایی کشیدن؛ چون هرچیزی مناسب سن مون نبود. شاید چون منع شدیم، بیشتر برامون مسائل سوال برانگیز بود که دائما می خواستیم ببینیم اون ور خط قرمز چیه؟ یکی از این خط قرمزها برای من خوندن رمان عشقی اون هم در سن ده سالگی بود. خیلی زود با معنای عشق و نفرت و دو روی سکه آشنا شدم و همین رد کردن خط قرمز باعث شد باز هم از این دست رمانها بخرم و با ولع ساعتها به کتابی زل بزنم که داستانش بی شک زیباترین و سرگرم کننده ترین داستان است. اسم رمان اول" بامداد خمار" بود و من بی نهایت از خوندنش لذت می بردم و می برم. این کتاب تا الان هم توی کتابخونه جا خوش کرده و هر از گاهی مثل وقتی که می خواستم فال حافظ بگیرم، یک صفحه رو اتفاقی از وسط باز می کنم و می خونم. (بعدها این کتاب مال من شد). به جرات میگم تمام متن کتاب رو از حفظم! به جز داستان، توصیفاتی که با دقت و ظرافت از مثلا حیاط خانه نوشته بود، باعث شد ذهن خلاقی برای تصور کردن داشته باشم و انشای خودمو قوی تر کنم و بعدها هم وبلاگ بنویسم.

بعدها اما هر رمان عشقی ایرانی که به دستم می رسید به شیرینی و جذابیت رمان اول نبود و من خوشبختانه خریدن این رمان ها رو متوقف کردم و به داستان ها و رمان های نویسندگان غرب و شرق رو اوردم و با سبک نوشتن نویسنده های مختلف آشنا شدم.خوشم اومد؛ هر نویسنده ای سبک خاص خودشو داشت و هر داستان، متفاوت تر از داستان قبلی بود. الان داستان های ایرانی رو با توجه به تعداد چاپ یا متن نوشته های چند خطی بسیار جذاب انتخاب می کنم و خوشحالم نعمت نوشتن و خوندن دارم.

دندون بی عقل

                                 
 
اینقد بی محلی کردم بهش که محکم تر از قبل نشست سرجاش و با نیرویی که توی ریشه هاش بود فشار اورد که مجبور شدم برم مطب. از منشی خوشگل مو قرمزی که با لنز درشتی چشماش دوبرابر شده بود وقت گرفتم و نشستم. صداهایی که بی شباهت به جوشکاری نبود رو می شنیدم؛ تصور دیدن یونیت دندون پزشکی و آمپول ها و قیافه ء خوشحال دکتر و مصمم بودنش برای ریشه کن کردن دندون عقل بی عقلم برام تهوع آور بود. به خودم دلداری دادم و بالاخره نوبتم شد و دکترو دیدم و منو راهی اتاق عکسبردای کرد. همکار عکاس دکتر سر و گوشمو توی دستگاه جا داد و توی اتاق کناری مشغول عکسبرداری شد و من به شدت خنده ام گرفته بود!
خلاصه معلوم شد سه عدد دندون با عقل و شعور دارم که باید ریشه کن بشن و برای جراحی یکی از اونا به من وقت دادن.
چند روز قبل از جراحی، توی اینترنت مطالب و عکس هایی در مورد دندون عقل خوندم و باید و نبایدهایی که بعد از خلاص شدن باید رعایت بشن رو پرینت گرفتم. حال زن های حامله ای داشتم که قبل از تولد بچه شون برای شنیدن صدای قلب بچه شون و تعیین جنسیت، سونوگرافی میرن و هر شب توی کتاب ها اسم انتخاب می کنن و طالع بینی ماهی که بچه به دنیا میاد  رو ورق می زنن و مشخصاتشو می خونن. اینم از طبیعت ماست که یک باره وقتی یه چیزی مهم میشه کلی براش وقت میذاریم.
کلک یکی از دندونا کنده شد و وقتی اومدم خونه تا 4-5 ساعت نمی تونستم صحبت کنم و با اشاره چشم و ابرو و گاهی نوشتن درخواستم روی کاغذ، اونو به هواپیما تبدیل می کردم و به سمت خواهرم پرواز می دادم.
یه طرف صورتم حسابی باد کرده بود و شبیه هلو شده بودم. فقط یه دستمال کم داشتم که دور صورتم بپیچم و از بالا فکل بزنم تا همه بهم ثابت کنن شبیه جودی آبوت شدم!
به قول ضرب المثلی "کار امروز به فردا مسپار" وگرنه مجبور میشین دردی رو تحمل کنین که ساعت ها آرام و قرارمو ازم گرفته بود.

روزهای نه چندان دور

                       

اون روزها. روزهایی بودن که تب دیدن آخرین قسمت سریالی ما رو سر ساعت پخش جلو تلویزیون میخکوب می کرد و منتظر پایان خوش برای آدمای معصومو مهربون و پایان تلخ برای آدم های بد بودیم.بعد منتظر جشن های کانال سه می شدیم و دعوت از بازیگران و عوامل فیلم ومصاحبه رو با دقت نگاه می کردیم و آرزو می کردیم کاش زن فلان بازیگر بشیم یا ببینیمش و بریم پیش یلدا و شهلا و صغرا پز بدیم! 
آلبومهای  شادی روونه ی بازار شده بود. همه جا اسم و پوستر و خبر از این خواننده های جدید بود. گاهی کاست ها رو میدیدم که بچه ها تو مدرسه دزدکی توکیفشون قایم کرده بودن و از فلان آهنگ کلی تعریف می کردن و تبلیغ میکردن و بقیه رو تشویق به شنیدن می کردن. چند روز بعد از عید وقتی یکی از اقوام و آشناها از اون ور آب بر می گشت، همیشه از کاست های جدید حرف می زد و با جاسازی کاستها توی جوراب  اولین کسی محسوب میشد که کاست "مادر" داره. اورجینال بودن این چیزا اون موقع خیلی کلاس داشت و بقیه برای جبران این کمبودها، به جای منت کشیدن گرفتن کاست از همچین آدمایی، به هر زور و زحمتی نوار ویدیوی اون کلیپها رو از زیر سنگم که بود گیر میوورد و مدتی خوش می گذروند.
کم کم انتخابات شروع میشد. همه طرفدار خاتمی بودن. توی مراکز تبلیغاتی دیوارا پر از عکس خاتمی بود. مردی با پوست سفید و نگاهی به دوردستها و شعار حتمی دست در دست هم دهیم به مهر ..و ملت از گل و بلبل بودن مملکت بعد از رئیس جمهور شدن خاتمی شکی نداشتن. دخترای دانشجو با موهای فرق زده در جوار پسرای مو کتیرایی قرار می گرفتن و شعار می دادن. خبر آزادی بود. خاتمی رئیس جمهور شد. محدودیت های زیادی از بین رفت. ارتفاع بالاپوش دخترها یکباره از قوزک پا تا بالای زانو جهش پیدا کرد و لباسهای مشکیشونو تو سطل آشغال انداختن.اونم موقع ها همه چیز جدید بود. زندگی رنگ داشت. دست کم از الان پر رنگ تر بود.

 

روز کش دار

هنوز پنج شنبه از راه نرسیده روز قبلش عزا می گرفتم. انگار می خواستم برم سفر قندهار؛ با اکراه وسایلمو جمع می کردم، با وسواس مریض گونه ای من و دوستام به هم اس ام اس می دادیم و همدیگرو در جریان کارهامون قرار می دادیم؛ وقتی می شنیدیم کسی مثل ما کاراش ناقصه بهش دلداری می دادیم و زیر پوستی از اینکه وضعیتشون شبیه ماست لذت می بردیم. نه اینکه کلاس مفید نبود؛ اتفاقا برعکس! چون خیلی مفید بود و کلاس ما برخلاف سایر کلاس های طرح که کلاسشون زود تعطیل می شد، تعطیل نمی شدیم و با آه و اوه کردن و دقیقه به دقیقه وقت پرسیدن و انتظار برای رسیدن ساعت ۷ سرگرمی های اینچنینی اندک داشتیم! وقتی که استاد مربوطه خسته نباشید می گفت، فقط صدای نفس راحت کشیدن خودم و خیلی ها رو می شنیدم. انگار از سر زور و کتک و فلک قدم رنجه کردیم تا چیزی حالیمون بشه! ولی خسته کننده تر از این بود که بخوام بی انصافیمو توجیه کنم! آخر حق هم داشتم! چون از ساعت ۸ صبح بدون صبحانه روونه ء کلاس می شدیم و ساعتها دور میز استاد می نشستیم و دائما در حال یادداشت بودیم و در حالی که صدای قار و قور شکممان را می شنیدیم، استاد از کیف دستی اش که شباهتی به یخچال نداشت، خوراکی های خوشمزه ء مارک داری بدون نیمچه تعارف شیرازی در می آورد و با عشق مزه مزه می کرد! و بعد از ناهار هم باز ظرف های کوچیک غذا که محتوی آجیل و پرتقال پر شده بود می خورد و انتظار داشت فقط ما صحبت کنیم! خلاصه وقت برگشت به خونه از خوشحالی می خواستم بال دربیارم و تا خونه پر بزنم. روز پنج شنبه به شکل غریبی دلم برای خونه تنگ میشد!
یک هفته دیگه رسما این کلاس به پایان میرسه و باز ترم آتی قیافه حق به جانب به خودم می گیرم و میگم: یادش بخیر، چقدر ترم پیش خوب بود!

5D !

اتاق سه در چار پرنور خیابان زند پر از خوراکی و هله هوله بود؛ به اضافه چند ردیف صندلی که حاضران دقایقی آنجا می نشستند و به پوسترهای نصب شده بالای سرشان زل می زدند و با خود فکر می کردند کدام یک از این انیمیشنها ترسناک تر است و در مدت 15 الی 20 دقیقه از عمرشان را به دست سینمای پنج بعدی می سپارند تا خود را با هیجان و ترس و خنده شکنجه کنند. بیشتر من استرس زا بودن فیلم اعتقاد داشتم تا خندیدن و خیلی مایل به دیدن نبودم اما 50% از مغزم به من دستور میداد تا هم رنگ جماعت شوم و تجربه ای جدید کسب کنم. وارد سالن شدیم و در صندلی های ردیف اول جا گرفتیم، انگار می خواستیم به صحنه نزدیک تر باشیم! عینک های مستطیل شکل با فریم های فسفری را به چشم زدیم و قبل از شروع فیلم، تلقین ترس کردیم و پاهایمان را در شکم جمع کردیم. مرد مشکی پوشی از جای نامعلومی آمد و به ما دستور داد که پاهایمان را آویزان نکنیم! عجب مرد باهوشی!! از کجا فهمید پاهای ما روی زمین بند نیست؟! بعد متوجه شدیم مرد قصه آن چنان هم باهوش و پیشگو نیست و ما و عکس العمل هایمان را در تلویزیونی که در خیابان نصب شده و همه قادر به دیدن آن بودند، تماشا کرده و غش غش خندیده! 

فیلم شروع شد؛ ابتدا صحنه ها برخورد با دیوار و چند سنگ قبر فکسنی را نشان داد که خیلی مرا تکان نداد و همین که خواستم بادی به غبغبم بیندازم و بگویم: ترسناک ترسناک که می گفتن این بود؟! و به شجاع بودنم مدال دهم، در چنگال یک اژدهای بدترکیب گیر کردم و صندلی چنان تکان خورد که دادم به هوا رفت! هاج و واج مانده بودم و دست دختردایی را محکم چسبیده بودم!

داستان از این قرار بود که پیرمردی در حال جنگ و فرار با اژدهاست و حریف موجودات ترسناک نمی شود و در نهایت می بیند تمام این قضایا کابوسی بیش نبوده و خوشحال و مست و ملنگ به زندگی عادی اش ادامه می دهد. پیرمرد خودش یک پا جادوگر بود و لامذهب هفت تا جون داشت! تکه پرانی و تشویق بچه های صغیر و کبیر هنگام مشاهده فیلم هم خالی از لطف و خنده نبود و در ۱۵ دقیقه حسابی ما را کیفور کرد! این هم نمونه ای از سرگرمی برای بچه های نسل جدید...

 

یک گل سرخ

                               
عجیب بود. بعد از چند سال یهو به کلاس کنکور فکر کنم ویادم بیاد سر کلاس زیست چقدر خوش می گذشت. عجیب بود؛ بعد از چند سال یه بار دیگه اسم استادو توی فیس بوک جستجو کردن و این بار پیدا کردنش. یادمه وقتی عکسشو دیدم می خواستم از خوشحالی جیغ بزنم! عجیب بود قبل از هر پیامی درخواست دوستی کردن و پذیرفتن استاد. عجیب بود؛ وقتی با اشتیاق از سه سال پیش و حال و هوای اون کلاس گفتن و استاد با شوق بیشتر جواب دادن و گفتن اینکه جمعه ها من توی شهر خودت کلاس دارم و خوشحال میشم ببینمت! شوکه شدم! از اینکه این همه مدت توی آموزشگاه نزدیک خونه مون درس میده و هم لحن صمیمی نوشته ش از همچین استادی اصلا بعید نبود اما تواضعش در مقایسه با استادای تازه به دوران رسیده کنونی خیلی عجیب بود. منم جواب دادم و شمارمو گذاشتم که اگه زنگ بزنم یادش باشه که من کی ام. دو شب بعد، وقتی که می خواستم بخوابم، طبق عادت همیشگی گوشیمو چک کردم و در نهایت ناباوری دیدم استاد بهم زنگ زده! اون هفته بیشترین شوک ها رو دریافت کردم و با خودم میگم کاش همیشه به این خوبی شوکه بشم. خیلی شرمنده شدم که تا اون روز نتونسته بودم زنگ بزنم و استاد پیش دستی کرده بود.

صبح شد و ساعت ۱۱ که فکر کردم وقت مناسبیه نفسی تازه کردم و شروع کردم به شماره گرفتن؛ ضربان قلبم رو به وضوح می شنیدم و امیدوار بودم استرس چند لحظه ای دست از سرم برداره. بعد از چند تا بوق، یه صدای آشنا رو شنیدم و شروع کردم به احوال پرسی. خوش خلقی و  راحتی  استاد استرسمو از بین برد و اینقدر خوشحال بودم که اندازه نداشت. قرار شد روز بعدش ببینمش. تو یه چشم به هم زدن صبح شد و من آماده شدم و رفتم گل فروشی و راه آموزشگاهو پیش گرفتم. توی اون گیرو دار زود رسیدن، یکی از همکلاسیام زنگ زد و گفت تولدم ۱۷ اردیبهشته چرا الان گل گرفتی برام؟! کلی منو خندوند و داشتم از خیابون رد میشدم که دیدم آقایی کنار در آموزشگاه با لبخند براندازم می کنه. منم لبخند زدم و وقتی بهش رسیدم و گل رو بهش دادم، با دقت نگاش کردم. چاق تر از قبل شده بود. روی موهاش انگار گچ پاشیده بودن و عینکی شده بود. به نظرم شکسته شده بود. حتی مثل قبل نخودی نمی خندید و جذاب تر شده بود؛ من هنوز انارتوی رویا بودم. باورش برام سخت بود. وقتی در مورد اتفاقات هرچند جزئی اون کلاسواون سال صحبت می کردیم، هر کدوم چند لحظه ای به فکر فرو می رفتیم. جزئیات و کلیات خاطرات و آدما رو با هم بررسی کردیم. سه سال مثل برق و باد گذشت و این دیدار عالس حسابی حالمو جا اورد..یه مدت بود فقط به بعضی اساتید از دماغ فیل افتاده ی دانشگاه فکر می کردم که این دیدار جریان فکریمو منحرف کرد و باز حس خوش بینی و دیدن اون روی سکه وجودمو پر کرد از این که همچین آدمایی تو واقعیت هم هستن. این جور وقتاست که به زندگی پر از گل و بلبل و بستنی چوبی و لبخندهای نا تموم و اشکای محبوس و ملودی های شاد معتقد میشم.

توی تاریکی روابط آدما بودم که شمعی روشن شد...

اعتراف فرشنه شانه چپ!

بهمن ماه بود. هوا سرد بود. فصل امتحانات بود. فصلی که حس فیلم دیدن و بیرون گشتن و کتابهای غیر درسی بیشتر ما را تحریک به نزدیک کردنشان می کردند. فصلی که موقع درس خواندن حتی ساعتها دیدن پرزهای قالی هم جذاب بود! 

امتحان ریاضی داشتم. از وقتی با ریاضی آشنا شدم، سودمند بودنش را در حساب و کتاب های روزانه یافتم و همین برایم کافی بود. مرا چه به انتگرال معین و نا معین و مشتق و کاربرد مشتق؟! درسی که هیچ وقت آن را با علاقه نخواندم. بدبختی اینجا بود که من ریاضی عمومی را با موفقیت از شرش خلاص شده بودم و الان، ریاضی پیش دانشگاهی خاک برسر یقه ام را سفت چسبیده بود! درسی که مطلقا پیش نیاز درسهای دیگرم نبود و از بدشانسی، ترم اول که همه به خیال خودشان استاد احمدی را معرفی کردند، خوشحال بودم که این درس را هم با اجی مجی و چشم چرانی روی برگه های دوستان با موفقیت از سر می گذارنم! اما استاد به ریش ما خندید و بدون تصحیح برگه ها به همه یک شش ناقابل داد و این طور شد که فکّم زمین خورد! تصمیم گرفتم ترم بعد جبران کنم. کلاسی که گرفتم پر بود از بچه های سال اولی که دانشگاه برایشان حکم شهرفرنگ داشت و رفتار دبیرستانی شان را هنوز ترک نکرده بودن. استاد زن قد کوتاه و عینکی بود که به نظر نمیومد بد عنق باشد و کمی خیال من راحت شد. امتحان میان ترم مشخص شد و هفته ها به تعویق افتاد تا روزی که دیگر تغییر نکرد و من و خیلی های دیگر، نمیدانستیم یک مبحث دیگر هم به امتحان اضافه شده. اما ترجیح دادم به ضرب المثل "مرگ یکبار،شیون هم یکبار" تکیه کنم و بروم سر جلسه امتحان. اتقاقا امتحان به قدری آسان بود که حتی آن مبحث نخوانده را تا یک جایی توانستم حل کنم و بعدها که نمره م را دیدم کلی به خودم افتخار کردم!

 خلاصه این روز هم گذشت و رسیدم به پایان ترم و من امتحان ریاضی داشتم. آخرین امتحان بود و نگاه کردن به صفحات کتاب قطور لیتهلد داغ دلم را تازه کرد. اما هر طور بود با خودم کلنجار رفتم که امتحان آخر را هم با خوبی و خوشی سپری کنم. شب امتحان بود و آخرین شبهای ماه صفر بود و صدای نوحه خوانی در اتاقم طنین انداخته بود و بدتر از آن رجز خوانی برای دشمنان خارجی که نمیدانم چه ربطی داشت! و فهمیدم ربط دادن به شقیقه یعنی چه! عین آدمهای بدبخت بودم! تا اینکه برق یک ساعتی قطع شد و نفس راحتی کشیدم!

بالاخره ساعت امتحان فرا رسید. دو دختر جلویی با هم دست به یکی کرده بودند که برای استاد نامه بنویسند.  خنده م گرفت! تصمیمی بود  که من هم گرفته بودم و از صبح در سایت های مختلف به دنبال نامه های مختلف دانشجویی می گشتم و وقتی دیدم نامه هیچ کدامشان چنگی به دل نمی زند با خودم گفتم نامه ای که می نویسم ابدا نباید شباهتی به این مکاتیب داشته باشد و حتی ممکن است استاد از آن لذت ببرد و آن را در نت ثبت کند! با دیدن سوالات، این بار هم به ضرب المثل معروف "مرگ یکبار، شیون هم یکبار" اکتفا کردم. این ضرب المثل را دوست دارم. دست کم به من قوت قلب می دهد. و در آخر شد آنچه شد ...

میلاد 89

سه شنبه بود. روزی که صبح زود باید بیدار می شدم و اونقدر انرژی داشته باشم که تا ساعت هشت شب سر دو کلاس حاضر باشم. کلاس اول طراحی بود و ما باید از هر چیزی که جلوی چشممون می بینیم یا الگوهای تقلیدی با دقت بکشیم. کلاس دوم ماکت سازی بود و می بایست بیشتر از کلاس قبلی دقت کنیم؛ خوشبختانه همکاسی های هر دو کلاس مشترک و همه خیلی شوخ و شنگول بودن و این طوری میشد که کمتر حوصله مون سر می رفت. ولی وقتی کلاس تعطیل شد همه یه نفس راحتی کشیدیم و راهی خونه هامون شدیم.

وقتی وارد خونه شدم، اول فکر کردم اشتباه اومدم! میدونستم روز تولدمه و حتی مهرنوش تو دانشگاه کادومو داد اما فکر نمی کردم کسی تو خونه روی دیوار پلاکارد "تولدت مبارک" بچسبونه! بی شک این کار خواهرم بود و می خواست خوشحالم کنه و کرد. غیر از اون برام کیک پخته بود و دسرهای میوه ای با تزئیناتی که اگه آدم گرسنه هم نباشه به وجد میاد. هر چی اصرار کرد لباس مرتب تر بپوشم و آرایشمو تجدید کنم چندتا عکس بگیریم به خرجم نرفت! نه اینکه بخوام لجبازی کنم، چون خیلی خسته بودم. واقعا داشتم از بی خوابی عذاب می کشیدم و چشمام قرمز شده بود. بالاخره منو با همون ژولیدگی پذیرفت و وقتی همه دور هم جمع شدیم شمعا رو روشن کرد و من فوت کردم و همه دست زدن و تک تک هدیه ها رو باز کردم و با همه روبوسی کردم.

چند ماه بعدش وقتی عکسهای تولد دوستمو دیدم که چقدر شیک و پیک عکس انداخته بود، یاد شب تولدم افتادم و یکم ناراحت شدم از اینکه چرا من اون روز باید از صبح تا شب تو دانشگاه خسته میشدم که حتی حوصله ی خودمو نداشته باشم. 

یک سال دیگه هم گذشت...

 * دوستان عزیزم متاسفانه به نت دسترسی ندارم حتما بهتون سر می زنم.

حرف نوشت

سالنامه؛ دفترچه ای که پر از اعداد و ارقام و مناسبت و روزهای سیاه و قرمزی و تکه ء سفید کوچک خط کشی شده و من شاید به دلیل همین اعداد و ارقام که یادآور روز معینی اند، شروع به نوشتن کردم. این کار حدود پنج سال طول کشید؛ هر اتفاق خوشایند یا نا خوشایندو توی یک خط خلاصه می کردم و اگه احساساتم از قل قل کردن به اوج می رسید، چند خطی به نوشته ام اضافه می کردم. یک روز به خودم اومدم که دیدم بی خیال این نوع نوشتن شدم. داخل دفترچه ها رو نگاه کردم: رفتن به اهواز عروسی...،بیرون رفتن با ...خیلی خوش گذشت، سیزده بدر کردن با فلانی و فلانی و فلانی! هر خط یادآور یک روز متفاوت بود.با خودمفکر کردم چرا این تک خطی نوشتن ها رو ول کردم؟واقعا چرا انگیزه م از بین رفت وهنوز به جواب نرسیدم. قطعا داشتن وبلاگ شخصی دلیلش نیست. جدا از اینکه جای خوبیه و می تونم خوانا بنویسم و قفل و کلید داره اما چون گاهی دلم برای نوستالژیک ها تنگ میشه و ترجیح میدم نوشته ها رو از روی کاغذ بخونم. غیر از این وبلاگ، سالنامه ای دارم در ابعاد بزرگتر. وقت هایی که خیلی دلگیرم یا از موضوعی ناراحت هستم به این دفتر پناه می برم و می نویسم و می نویسم تا اون فشاری که تحمل کردم به نوعی تخلیه کنم. انگار سکوت این دفتر به من اجازه ء بیشتر نوشتن میده. الکی بهم دلداری نمیده، نهی نمی کنه.نهاینکه آدم انتقادپذیری نباشم، نه؛ اما گاهی شنونده بودن خیلی بهتر از متکلم بودنه. دلم برای این دفترمی سوزه که فقط ناراحتی ها رو تو وجودش نوشتم و سیاهی رو توش رونق دادم ولی آرامشی که بعد از نوشتن پیدا می کنم ارزش این سیاهی رو داره.

حادثه خبر نمی کند

امروز برای اشتباهی که سایت دانشگاه تو انتخاب واحدم کرده بود رفته بودم دانشگاه.ساعت هر سه کلاسی که داشتم با هم تداخل داشت و من بارها از این ساختمون به اون ساختمون و از این آدم به اون آدم قل خوردم که لباسهام خیس عرق شده بود و وقتی از کنار آدم هایی که مثل من سرگردون و خسته  بودن رد می شدم، صدای اعتراضشون به گوش میومد من هم چندتا فحش زیر لبم می دادم! اتفاقی چند نفر از دوستامو دیدم و دلگرم شدم از اینکه تنها نیستم. خلاصه، بعد از کلی دعوا و خون دلخوردن از دست کارمندان کارمون درست شد و همگی با هم میخواستیم بریم خونه. تو ماشین هم خوشحال از اینکه کارمون درست شده و همین که اومدیم نفس راحت بکشیم، نفس تو گلومون گیر کرد!

تو مسیر جاده در حال حرکت بودیم و یک سرویس هم از روبه رو میومد؛ همه فکر کردیم آذین داره ویراژ میده اما چرخ ماشین در رفته بود و هرچی ترمز میزد فایده نداشت. هر لحظه به سرویس نزدیک تر می شدیم و من اول صدای جیغ شقایق که جلو نشسته بودو شنیدم. اولین تصویری که اون لحظه به ذهنم اومد پدر و مادرم بودن و بعد منتظر مرگ شدم. تا به خودمون اومدیم سریع در ماشینو باز کردم و همه از ماشین زدیم بیرون. در سمت راننده قفل شده بود و ما فقط می خواستیم آذین و از اون تو بیاریم بیرون. فکرمی کردم الان ماشین منفجر میشه و همه چی تو آتیش میسوزه. آذین بالاخره پیاده شد اما با چه حالی! مقنعه از سرش افتاده بود و من بغلش کردم و دائم ازش می پرسیدم چطوری؟ ولی به زورجواب داد خوبه. شقایق فکش به ایر بک ماشین برخورد کرده بود و ساییده شده بود و از زبونش خون میومد. همه در حال لرزش بودیم و به جاده نگاه کردیم و تایر ماشین ولو شده و شاگرد راننده رو دیدیم که سمت ما میومد و وقتی رسید جویای حالمون شد. دست چپ آذین سرخ شده بود و ورم کرده بود. من هم انگشتای دست راستم درد گرفته بودن. تو یه چشم به هم زدن پلیس واورژانس هم به ما پیوستن و دائم سین جیم کردن. به یکی از دوستامون گفتیم بیاد دنبالمون. آذین بیچاره همش خودشو مقصرمی دونست و ازمون عذر خواهی می کرد و ما هم دلداریش می دادیم.

رسیدم خونه. خیلی گرسنه م بود اما فقط تونستم شکممو با آب پر کنم چون هوا فوق العاده گرم بود و سردرد شدیدی داشتم. می خواستم بخوابم اما صحنه ء تصادف از جلو چشمام دورنمی شد و گریه م می گرفت. فقط می تونم بگم خدا رو شکرمی کنم که به من و بچه ها عمر دوباره داد.

جمعه های هزار ساله

جمعه. روزی بود که من و  اعضای خانواده ام، فارغ از کار و مدرسه دور هم جمع می شدیم و ناهار می خوردیم. خانه ء ما قانون و مقررات خاصی برای رعایت نداشت، یعنی والدین خیلی سختگیر نبودند اما یکی از اصولی که به آن خیلی پایبند بودند، پختن ماهی روز جمعه بود. چون از نظر آنها ماهی لذیذترین غذای دنیاست و خوردن هر غذای دیگر در روزی که همه دور هم جمع می شدند، بی مزه بود.  برادرم اما هیچ گاه لب به ماهی نمی زد و همیشه از آن روی گردان بود. والدین همه نوع وعده وعیدی برای خوابیدن ما بچه ها می دادند تا صدای ماشین بازی و حرف زدن با عروسک ها را نشنوند و چند ساعتی به خواب  بعداز اظهر فرو بروند.

عصر است؛ حالا بزرگترهایی که مانند اصحاب کهف به خواب عمیق فرو رفته اند و بچه هایی که خود را به خواب زده اند، دور هم جمع شدند و برنامه های کسل کننده ء تلویزیون را تماشا می کنند و عقربه های ساعت به کندی می گذرند. بچه ها تکالیفشان را انجام داده اند و از بیکاری و کشش روز جمعه خسته شده اند و هردم، منتظرند کسی به آنها بگوید: آماده شوید برویم بیرون و از خوشحالی بالا و پایین بپرند.

چند سال می گذرد.

جمعه. روزی که من و  اعضای خانواده ام فارغ از کار و دانشگاه و هر مشغله ء اضافی دور هم ناهار می خوریم. طبق معمول ماهی بود. حالا کبابی یا سرخ شده یا شوریده و صُبورش فرقی نداشت، مهم این بود که ماهی باشد. برادرم چند سال پیش تصادفی مزه ء ماهی را چشید و نظرش راجع به آن کمی تغییر رویه داد و تاییدش کرد اما همچنان هر غذایی که مرغ نقشی در آن داشته باشد را می پرستد. اکنون برای خوابیدن و نخوابیدن بعد از ناهار آزادتریم و هرکاری انجام دهیم آخرش پتو و بالش را در آغوش می گیریم!

از خواب بیدار می شویم و با همه رخوتی که از خواب نصیبمان شده، عصر جمعه هم به این کسالت کمک کرده و هرکس سعی می کند برای فرار از این بعد از ظهر طولانی، سرش را گرم کند. در نهایت، شب با دیدن یک شوی تلویزیونی از یک خواننده ء قدیمی یا دیدن برنامه پارازیت روز جمعه را به پایان می رسانیم.

 " توی قاب خیس این پنجره ها، عکسی از جمعه ء غمگین می بینم..." را اگر در کودکی گوش می کردیم حسابی دلمان می گرفت اما الان انگار زیاد هم غم انگیز نیست یا شاید همه چیز زیادی عادی شده.

 

مبارزه ء شیرین

دوم راهنمایی بودم. اون موقع اغلب بچه ها کلاس زبان می رفتن. من برای رفتن تمایلی نشون ندادم، چون همه گیر شده بود و بیشتر مساله ء چشم و هم چشمی بین والدین برقرار بود تا خود یادگیری زبان. هفته ء اول مهر بود که با دبیر زبان انگلیسی آشنا شدم. زنی با قیافه ء عبوس که خیلی کم می خندید و عینک بیضی شکلش مرتب از بینی ش سُر می خورد و خانوم، دوباره عینکش رو سرجاش می نشوند.

روز اول و قبل از شروع درس شمشیرشو از رو بسته بود و با لحن تهدید آمیزی گفت که آخر ساعت از همه درس می پرسه و می خواست با خشکی و خشم، نشون بده که درسش شوخی بردار نیست! درس رو داد و نوبت پرسیدن رسید. خیلی از بچه ها به تته پته افتادن و من هم جزئشون بودم. اون نگاه و رئیس بازیش اشک رو مهمون چشمام کرد و تصمیم گرفتم هر طور شده زبانمو قوی کنم.

هفته های بعد هم رسید و درس داد و نگاه هاشو تکرار کرد و من اون قدر حساس شده بودم که فکر می کردم تنها به من اینطوری نگاه می کنه. جالب اینجاست که هر دفعه که منو صدا میزد تا ازم بپرسه، با چنان اعتماد به نفسی بلند میشدم و همه رو جواب میدادم که تعجب کنه و با اکراه، به من بیست بده! حتی روزایی که مطمئن بودم ازم درس نخواهد پرسید، اول زبانمو می خوندم و بعد سراغ درسای دیگه می رفتم و باز من احضار میشدم تا زبان خوندنمو به رخ بکشم و مست و ملنگ برم سر جام بشینم و تو دلم بگم: هرچقدر دلت می خواد بپرس!

بعدها نگاه این خانوم رنگ و لعاب دیگه ای به خودش گرفت و من خوشحال بودم که دیگه از اون نگاه های غضب ناک در امانم. این همه من این قصه رو گفتم که بگم با خوبی به خودت می تونی هم خودتو راضی کنی هم بهونه دست کسی ندی. مبارزه ء شیرینی بود.

 

تهران در بعد از ظهر

 ته شهریوره. هوا خنک تر شده. برگهای پاییزی رنگ پریده ان و زود یا با تاخیر، به زمین سقوط می کنن. دارم میرم انقلاب چندتا رُمان بخرم. مثل همیشه شلوغ و پر همهمه ست.اما برای من لذت بخشه. مردم، نگاه های حریصشون رو به ویترین کتابها می ندازن و آدرس فلان انتشارات رو از این و اون می پرسن. کتاب می خرن و با این حال، به دوستاشون زنگ می زنن و سراغ کتابهای خاصی رو می گیرن. وارد انتشارات پیشگام میشم و فروشنده اش که مرد میانسال خوش اخلاقیه، منو در پیدا کردن کتابها یاری می کنه. وقتی کتابها رو می خرم، حس خوبی بهم دست میده. خوشحالم که به کتابخانه م، کتابهای جدید اضافه میشه.

  خونه م. در میزنن. می پرسم شما میگه میشه درو باز کنین؟ یه دختر سبزه رو که خودشو مرضیه معرفی می کنه سراسیمه از پله ها بالا میاد تا بهش پول بدم! میگه من دوست امیرم،همسایه طبقه بالا میگم خوب! پول می خواد و میگه برات برمی گردونم و امیر الان با من قهره و ... انتظار داره بهش اطمینان کنم و شناسنامه شو نشونم میده و با تعجب میگم اینو می خوام چیکار؟!؟ دختر سیریشیه و نمیدونم چطور از شرّش خلاص بشم. منم یاد گرفتم مثل خودش دروغ و دغل بازی کنم و به هزار و یک زحمت بیرونش کنم. به فکر فرو میرم. چطور بعضیا می تونن به خاطر چیزای بی ارزش و ناپایدار آسمون ریسمون ببافن و انتظار دارن دیگران باورشون کنن؟ حس می کنم یخ زدم و یاد شعر سروش هیچکس میفتم: اینجا گرگن می خوای باشی مثل بره، اما باز به خودم نهیب می زنم همه جا خوب و بد داره.

  دارم خودمو آماده می کنم که برم دوست مجازیمو ببینم. خیلی وقته می شناسمش. خیلی بهش اعتماد دارم و همیشه باهاش مشورت می کنم. خواهرمم میاد چون دوستمو می شناسه. هماهنگ کردیم همدیگرو زیر پل گیشا ببینیم. می بینمش و سلام و احوالپرسی و شوخی و مسخره بازی همیشگی شروع میشه. میریم اریکه ایرانیان و همونجا تصمیم می گیریم بریم سینما. فیلم شروع شد و حتی با دیدن تَرک دیوار صحنه ها ریسه  رفتیم و عوامل فیلم رو زیر سوال بردیم. بعد از فیلم، با دوستم تو ماشین دور می زنیم. به خودمون که اومدیم، دیدیم سر از قبرستون در اوردیم! می پرسم: چرا ما رو اوردی اینجا؟ می خنده و میگه این همون قسمتیه که فیلمو توش پر کرده بودن.

 شب دربند با بچه های فیس بوک قرار گذاشتیم.جمع خودمونی و باحالی بود.خیلی خوش گذشت.

 

ادامه نوشته

آرزوی بزرگ

                                      

از بچگی نقاشی می کشیدم. نقاشی یعنی همان خط خطی های کج و معوج که برای من با معنی بودند. هرجای سفید و تمیزی می دیدم نقاشی می کشیدم؛ روی آلبوم، دیوار اتاق، کارنامه ء خواهرم... نقاشی اولین هنری بود که یاد گرفتم.یاد گرفتن یعنی اُستاد شدن و مهارت کامل در آن کار داشتن نبود. من هنرها را می دیدم؛ تابلوهای نقاشی، فرش هزار رنگی که هر روز بی اعتنا از رویش رفت و آمد می کردیم، آهنگ های قشنگ سازهای عجیب و غریب و ... استعدادهایم را با مداد رنگی های تازه روی کاغذ خلق می کردم؛ آسمان، خورشید، کوه، خانه، آدمهای خانه که خانواده ام بودند. نقاش باهوشی بودم. برای مشخص کردن پدرم، شکمش را برآمده می کشیدم. موهای خواهرم را با رنگ قهوه ای نشان می دادم.

وقتی بزرگترها ازمن می پرسیدند: در آینده می خواهی چکاره شوی؟ همه انتظار داشتند بگویم: دکتر. اما بر عکس این پاسخ تکراری با افتخار می گفتم: نقاش و همه به به و چه چه می کردند.

بزرگ تر که شدم،تلویزیون برایم جعبه جادوی به تمام معنا بود.بازیگران با اشک ها و لبخندهای واقعی در فیلم ها،عمیقا مرا تحت تاثیر قرار دادند. هم چنین عکاسی از طبیعت و چهره ها و ثبت لحظه ها و جاودانی همیشگی آنها. مصمم بودم هنر بخوانم.اما همه در خیالشان روپوش پزشکی را تنم کرده بودند. ناراضی بودم. اعتراض کردم. گفتند: هنر بازار کار مناسبی ندارد، از روی احساسات تصمیم نگیر. گفتم: همه که نباید دکتر و مهندس شوند. گفتند: جوانی و نادان!

بی هیچ علاقه و کششی تجربی خواندم. در این سال ها ذره ای از علاقه ام به هنر کم نشد. کنکور در پیش بود. باید سخت درس می خواندم. باید خط به خط کتابهای زیست را از بَر می کردم. باید مساله های ژنتیک را حل می کردم و فرمول های فیزیک را حفظ می کردم. درس های خشن و بی رحمی بودند. با خودم فکر می کردم من که از دیدن یک قطره خون از این رو به آن رو می شوم چگونه می توانم پزشک قابلی شوم؟ برای این افکار دیر شده بود. کنکور دادم. تابستان پر اضطرابی را گذراندم تا نتایج معلوم شود. قبول نشدم. افکار مرا تکه تکه می کردند. دائما والدینم را مقصر می خواندم. می گفتند: ما خوبی تو را می خواهیم و این حمایت ها از سر دلسوزی بود. کم کم پی می بردند که اشتباه کرده اند. کم کم به کارهای هنری ام توجه می کردند.اما من الان به این توجه نیازی نداشتم. روحیه ام را باخته بودم.

این بار بدون توجه به نظر دیگران، رشته ای را انتخاب کردم که آثار هنر در آن دیده میشد. معماری را راهی برای فردا انتخاب کردم. گذشت زمان بود که مرا تسکین داد. من عاشق شده بودم. معماری تشبیه دوم هنر

 

کوله بار خاطره

                

جاده، بخار غلیظ، تعمیر و صاف کاری جاده، اشاره های مرد نارنجی پوش قدرت نما و تکون پرچم و

 یادآوری دهقان فداکار

درود؛ رسیدن بخیر، خوش اومدین، صفا آوردین، قربون قدمتون و ... .

آماده شدن تو هر شرایط، اضطراب خاص خودشو به همراه داره.مثل اضطراب قبل از عروسی رفتن

تبریک، دیدار با غریبه هایی که کم کم باهاشون آشنا می شدیم، دست زدن و کِل کشیدن، دیدار با

 آشناهایی که پیش تر غریبه بودن، زیر چشمی نگاه کردن و نگاه های مستقیم و لبخندهای ژکوند مانند.

وداع؛ سفر بخیر، خوش اومدین، صفا آوردین، قربون قدمتون و ... .

 

ا ن ی ش ت ی ن!

یه گوشه نشستم و آروم آروم گوجه می خورم و مزهء ترششو با چشمهای نیم بسته قورت میدم و فکرای پراکندمو تجزیه تحلیل می کنم.صدای زنگ اس ام اس،منو به دنیای واقعی کشوند.دیدم اس ام اس اومده به این شکل: تولد دانشمند امیر آ...را به ایران و به کل جهان تبریک می گوییم،ستاره ای در آسمان درخشید! صورتم مخلوطی از علامت سوال و تعجب شده بود.عجب پسردایی دارم و خبر ندارم!

 والا ما هم بچه بودیم! وقتی به مسافرت می رفتیم و به خونه همین آقا دایی می رفتیم،یه شکلات می گرفت دستش و با شیطنت می گفت:ببین واست چی خریدم و من از ذوق چشمام طوری برق میزد که برای رسیدن به شکلات حاضر بودم هرکاری میگه انجام بدم و مطیع باشم.از اونجایی که خان دایی ما خیلی باهوشه،به همون سادگی شکلات رو نمیداد و تا صدای سگ و خر براش در نیاریم،ول کن نبود!خلاصه اشک از چشممون جاری می کرد و از خنده ریسه می رفت و بعد از تقلا، شکلاتو میداد.حالا همین آقا امیر فزرتی تا اخم کنه همه چی براش مهیا میشه.

از خنگ بودن این بچه هرچی بگم کم گفتم.یه بار واسش جوجه گرفتن و انقدر فشارش داد تا به درک واصل شد! و هرچی صورتشو  این رو اون رو کرد،دید تکون نمی خوره و صدا نمیده و بعد عمق فاجعه رو فهمید شروع کرد به زار زدن.

با این حال ما که بخیل نیستیم.اس ام اس دادیم تولد انیشتین مبارک!

 

خرداد قرمز

خرداد بود.پارسال بود.همین موقع ها مسافرت بودم؛تهران.

محیط سبز بود.انگار بهار تو ماه سوم تجدید شده بود.همه خوشحال و امیدوار بودن.میدونستن تا پیروزی فاصله ای ندارن.

یه روز قبل از رای گیری متوجه شدم شناسنامه ام رو فراموش کردم.دخترخالم به من گفت خاک بر سرت! اه از نهادم بر آمد که شاید رای من کارساز میشد!

روز رای گیری همهء اونایی که می شناختم رای دادن.به جز پسرخاله ام که معتقد بود سگ زرد برادر شغاله!همون شب با هواپیما می خواستم برگردم.با خودم حساب سرانگشتی کردم که اگه پرواز بدون تاخیر باشه ،سر ساعت ۹ فرود میام و می تونم رای بدم(بعضی از مراکز تا ساعت ۵/۱۱ الی ۱۲ باز بودن)

فرودگاه رفتن من همانا و تاخیر خوردنم همانا و به رای نرسیدن همانا!ساعت ۱۲ به لطف پروازهای ان تایم فرود اومدم و اونقدر خسته بودم که تا رفتم خونه خوابیدم.

اعلام آرا:یاد صحبت استاد ریاضی میفتم که گفت:نتیجهء این انتخابات خیلی جالب میشه!از طرفی دخترخالم گفت:هرچی بشه فردا تهران میره رو هوا!که فکر کردم اغراقه اما باقی قضایا که در اطلاعید.

اینجا من بودم که نفس راحتی کشیدم و مثل اونی که به خاک بر سر بودن خطابم کرد نگفتم رای من کجاست؟حالا من بودم که می گفتم خاک بر سرت!بی حساب شدیم!

* لبهایم پرپر شده از بوسهء ناخن های تیزم! بوسهء دردناکی بود،آغشته به خون..با حرص،ناخن هایم به جان لبان کویری ام افتادند!

روزهایی که گذشت

از کلاس کنکورم کلی خاطره دارم؛یادش بخیر...

به سرعت با مهرناز دوست شدم و بهترین دوستم شد،با بهناز و عاطفه دیرتر دوست شدم.دختر شوخ و

شنگ کلاس که همه دوسش داشتن،رژین بود.

دوشنبه ها،بعد از کلاس ریاضی 2 ساعت بیکار بودیم و با بچه ها دور هم جمع می شدیم و صحبت می-

 کردیم.

گاهی با سرک کشیدن به پاساژهای دور و بر و احیانا خرید خوراکی هایی که دوست داشتیم مثل ذرت و

پیتزا و گرفتن عکس از انـواع و اقسام ژستهای متشخص و جیـنگولی وقت می گـذروندیم.بازیگوشی های

 من و بهناز که حتی قفل پشت بومو باز کردیم و اون طرفا هم قدم زدیم.

یه نوشته روی دیوار یه کلاس بود که نظرمو به خودش جلب کرد و من هم برای اینکه به اون نوشته جوابی

 داده باشم،با گچ روی تابلو نوشتم.     

                         

می خندیدیم و روی سنگ هزار چرخ می زدیم و نگران تست حل نکردن نبودیم.

کلاس زیست رو خیلی دوست داشتم و سعی می کردم کمتر غیبت کنم(به جز برای نمایشگاه کتاب و یه

 مسافرت چند روزه)

استاد،بی نهایت خوشرو و شوخ طبع بود.درکنار اینا آموزش دادنش هم عالی بود.همیشه انرژی مثبت به

  ما منتقل می کرد.حتی وقتی پدرشون فوت کرد،سعی می کرد با خاطرات خوب و زیبایی که داشت،جو

 کلاس رو از خشکی دربیاره.

برعکس این استاد،استاد شیمی بود که کمتر با بچه ها شوخی می کرد و همیشه طرفدار چیزای مدرن و

 به روز بود؛همیشه هم مملکت ما رو با کشورای دیگه مقایسه می کرد واز خوب و بد عوامل،دم می زد.

جلــسه آخر کلاس که اتفاقا زیست داشتیم،فهمیدم مینو هم وبلاگ نویسه و کلی خوشحال شدم.مـینو،

 کم حرف بود و من تاحالا کشفش نکرده بودم که این همه درک بالایی داره علاوه بر مابچه های دهه ۶۰ ،

خانــم هــای متاهلی هم کــلاس ما بودند که علاقه مند به تحصیل دوبــاره،در رشته ای غیر از رشته های

خودشون بودن و من کلی لذت می بردم وقتی می دیدم چقدر خوب درس جواب می دن و آزمونای خوبی

 میدن.

این یک سال به سرعت برق و باد گذشت و خوشحالم که با آدمای جالبی آشنا شدم.

اندر احوالات کنکور

شب کنکور:فردا مهمترین آزمونو دارم.آزمونی که آیندمو معلوم می کنه؛آزمونی که یک سال،بیشتر لحظه

هامو به پای حفظ کردن و یادگیری فرمول کرده بودم و ...بالاخره  زمانش فرا رسید.

همیشه به این فکر می کردم شب کنکور شام سبکی بخورم و زود بخوابم اما...

دلم می خواست استرسمو بالا بیارم.برای این که  این استرس بر من تسلط نکنه،رفتم سراغ تلویزیون تا

کمی آهنگای ایران موزیکو ببینم و بخندم(خداییش خیلی مســخره و خنده دارن و هروقت حوصلم سربره

 خودمو با این کانال سرگرم می کنم و به چرندیاتشون می خندم)

یه کانال گرفتم که Best Of  هایده رو نشون می داد.چشمتون روز بد نبینه!هرچی ترانه ی غمگین و غصه

 دار هایده بود پخش کردن،حتی مراسم تدفین...به خدا هایده آهنگای شاد هم داره ها

یه کانال دیگه رو میگیرم:گزارش تظاهرات و کتک کاری مردم و دولت.گریه ام گرفت.نخواستم بابا.خاموش

کردم.

من با خودم گفتم :امشب زود شام بخورم بخوابم.شام نگو سحری بگو! ساعت 11 شام خوردم.یه شام

سبکی هم خوردم به نام ساندویچ همبرگر مملو از سس!ساعت 1 هم خوابیدم.

صبح کنکور:کله ی سحر بیدار شدم میخواستم ببینم ساعت چنده؟دیدم عقربه ها ساعت 4:00 بامداد و

 نشون میدن.از استرس خوابم نمی برد.موبایلمو چک کردم دیدم یه sms  دارم.اونم sms  ای که صبـــح

 sent  شده بود!سعی می کنم بخوابم.ساعت 5 بیدار شدم.دوستم 100 بار بهم زنگ زد که باهم بریم.

 نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم.

پا شدم برم بیرون،دیدم خونه در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفته!مثه اصحاب کهف!انگار 300 سال

نخوابیده بودن!

نه به اینکه شب قبلش مامان گفت:صبحونه چی دوست داری بخوری؟نه به اینکه بابایی و داداشی چک و

 چونه میزدن سر رسوندن من.این میگفت من میرسونمت؛اون میگفت نه خودم میرسونمت!!

(یادمه وقتی خواهرم می خواست کنکور بده،مامان و بابا هم رسوندنش هم رفتن دنبالش.اگه اندازه ی

 من درس خونده بود چیکار می کردن؟جالب اینه که خواهرم بهم میگه:به تو بیشتر اهمیت میدن!)

کمی قبل از شروع آزمون،با دوستان دور هم جمع شده بودیم؛همشون به کیسه ی خوراکی من گیر

دادن.آخه منم نامردی نکرده بودمو هرچی دم دستم بود چبونده بودم نو کیسه مبادا انرژی کم بیارم!

محتویات کیسه شامل:شیرموز،رانی،کلوچه،کیک،kit kat،آدامس و..؛یکی میگفت:چقدر کم خوراکی

اوردی!دیگری گفت:احیانا وقت می کنی تست بزنی؟

 

سر جلسه:کنار دیوار دنبال مراقب می گشتم دیدم یه کاغذ چسبوندن روش نوشتن مراقب!2 سانتیمتر

 اون ورترعکس مقام معظم رهبریو زدن که بالبخند داره نیگام میکنه.

تو دلم گفتم کاسه ای زیرنیم کاسه ست؛حتما دوربین تو چشماش جاسازی شده..

بالاخره آزمونو دادم و اومدم بیرون.خلاص شدم.نتیجه ی آزمون هم توکل به خدا.