آی آدمها

بابا می گوید آدم ها خسته اند؛ مشکلاتشان مانند کلاف کاموا در هم پیچیده شده اند. مامان می گوید آدم ها مهربان اند؛ این را می شود از بوی نان صبح خاشخاشی فهمید. اینکه همه به نوبت صف گرفته اند و کسی حق دیگری را ضایع نمی کند و نانوا هم برای همین مردمی که از جنس و رنگش هستند نان می پزد. خان داداش می گوید آدم ها گرگ اند و در بین آنها چند بره ی مظلوم هم پیدا می شود. خواهرجان می گوید آدم ها ثبات ندارند! تصمیم گیری درباره ی تشریح آدمها کار طاقت فرسایی است! خستگی و اعصاب خرابی که بابا صحبتش را می کند ناخودآگاه مرا یاد محیط مجازی  و سیل عقاید مختلف و دو دستگی هایی که مردم را به جان هم  می اندازد و لحن صحبت هایی که بی شباهت به چاله میدان نیست را یادآوری می کند و برای آنکه خستگی ام گل نکند از محیط دور می شوم. مهربانی ای را که مامان صحبتش را می کند ناخودآگاه مرا یاد دوستی های امروزی و غل و غشی که سربی رنگ است می اندازد. راهکار خاصی غیر از کم کردن روابط ندارم. حرف خان داداش اگرچه مفهمو تلخی دارد اما سعی می کنم تعداد گرگها را منها و تعداد بره ها را دوبرابر ضرب کنم و سرخوشانه از افزایش بره هایی که شبیه "شان د شیپ" ان مسرور و مغرور شوم. خواهرجان بگذار بگویم این بی ثباتی خیلی وقتها یقه ی ما را هم می گیرد و ول هم نمی کند! همیشه خودم را جای آن آدمهای بی ثبات می گذارم و با خود می گویم شاید من هم ...
آدمها آدم باشیم و موجبات شادی را برای هم فراهم کنیم.این یک دستور خواهش مندانه است.

                                                                                                امضا
                                                                                            یکی که سعی دارد آدم باشد

24 سالگی

وقتی روز تولد برات عادی ترین روز دنیا باشه، قطعا انتظار نداری برای به دنیا اومدن دوباره ت، ازت قدردانی بشه

24 سالگی خجالت زده سلام

فنجون چای و گپ خودمونی

                          

حقیقتش این است که من دعا بلد نیستم بکنم! دعا خواندن از روی کلمات را فوت آبم اما وقتی توی کاری گیر می کنم و از خدا کمک می خواهم انتظار دارم خدا مرا از امیدش نا امید نکند و به سرعت پاسخ دهد. انگار ایمیل دستوری به خدا فرستاده ام و منتظرم کی ایمیل سنت شده ام را بخواند و به راحتی ریپلای کند! یعنی با خودم می گویم خوب، خدا که همه چیز را می داند، می بیند توی این مساله مثل خر توی گل گیر کردم، می داند از او عاجزانه کمک می خواهم پس چطور باید این همه حرف را مثل افسانه ی 1001 شب مثل شهرزاد قصه گو غصه و قصه ام را بگویم؟ یک جورهایی احساس می کنم انگار زشت است سر خدا روضه ی بلند بالا بخوانم. خوب درست است که می گویند هر نیازی داری از خدا بخواه، اما من برخلاف خیلی های دیگر به این فکر می کنم که حوصله ی خدا را سر می برم و می گویم بابا جان خدا که کارهاش را ول نمی کند به حرف من گوش کند! مردم صدتا بدبختی دارند ولی گاهی خدا نظاره گر است چه برسد به مشکلات کوچک من! الان می دانم که حسابی باهاش حرف دارم اما باز هم لال مونی می گیرم مگر اینکه از حجم بالای فکرم در مورد گره ی کورم کمان قرمز مغزم قرمز و متورم شده با غرغر کردن می گویم خداجون دستت درد نکند! خوب من بهت چی بگم الان؟! حتما باید التماست کنم؟ حتما باید بلاتکلیف باقی بمونم؟ نکنه می خوای مخمو بپاشی به دیوار؟ دیوار چه گناهی دارد؟ قربون مرامت کارمو راه بنداز برم! درسته که هرچی تو بخوای همون میشه، منم سعی می کنم راضی باشم اما حداقل زمان گذشت از تلخی و شوری وقایع رو به سرعت برسون.

"کوچیکتم خدا"