علم ثروت است یا بهتر؟!
از وقتی دانشگاه تمام شده، تصمیم گرفتم کارهای پایان نامه م را از سر بگیرم و حداکثر تا هفته اول مهر دفاعیه ام را ارائه دهم. بعد از کرکسیون و رضایت استاد از تلاش اولیه، من از آن روز یا دمم گردومی شکنم و طرحم را بوسیدم گذاشتم کنار! تابستان و خوشی های کوچکش تمامی ندارد و هرگاه اتفاقی چشمم به دفتر و دستکم می خورد به سرعت از کنارشان رد می شوم و کار امروز را به فردا می سپارم.
تب ارشد خوانی خواهرم را گرفته و اصرار دارد من هم مریض کنکور شوم! حرف های دسته جمعی کنکوری ها در مورد کتاب ها و منابع و تجربه ها تمامی ندارد. گوشم از اسم گلابچی و نقره کار پر شده، از طرفی شهرسازی برایم مقوله ی جالبیست و با پرس و جو کاخ آرزوی کمی تا قسمتی ترک برداشت! فکر نمی کردم آزمون اسکیس داشته باشد یا بازار کارش با پارتی رنگ آمیزی شده و کتابهایش با شاخه خود معماری زمین تا آسمان متفاوت باشد. سرگذشت فارغ التحصیلان را هم دیدم. دخترها با ساختن کیف و کفش و زیور آلات دست ساز و چسباندن برند من درآوردی خودشان امرار معاش می کنند. پسرها با امید سرکار در دفاتر معماری حضور پیدا می کنند و دوماه بی پولی را تاب نمی آورند و حس شکست و بیکاری... خواهرم بستنی به دست وارد اتاق می شود و امیدوارانه صحبت می کند و انتظار دارد سراپا گوش باشم. من از حرف کنکور با سکوت و نگاه کردن به گوشی طفره می روم. بی توجهی ام را میبیند و خم به ابرو نمی آورد و ادامه می دهد و آرزوها را دسته دسته به زیان می آورد. احساس می کنم چون عاشق بستنی ام آن را به من رشوه می دهد تا من با هر طعم بستنی و ایده آل هایی که در آینده نزدیک یقه جفتمان را می گیرد مست شوم و با زیرکی " بله " را مستانه از من بگیرد. بالاخره به خنده می افتم و وقتی متعجب اشکهای خنده ام را میبیند و دلیلش را بازگومی کنم با خنده برایم اظهار تاسف می کند. همچنان امیدوار است و می گوید دلم نمی آید که من به قله صعود کنم و برای تو که پایینی کاری از دستم برنیاید. باز هم می خندم و میگویم خیلی ممنون که موضوعی به من دادی تا وبلاگ خاک خورده م را غباروبی کنم. وا میرود و می گوید برو بنویس من هم از دانشگاه تهران برایت کامنت می گذارم!
مساله دیگر اینکه در دوران تحصیل شاگرد ممتازی بودم ولی هرچیزی که یه اجبار و تحکم وادارم کند، حتی اگر به نفعم باشد، ناخودآگاهم از پیروی آن سرباز می زند و همه علاقه ام فروکش می کند. این چند وقت اخیر بیشتر به فکر کار بودم هرچند نتوانستم از کنکور و فکرش و سایه ترسناک نامعلوم آینده قصر در برم. دوست دارم مانند ایتالیایی ها به این فکر کنم من این رشته را خواندم چون به آن علاقه داشتم و تا همین جا توقف کنم و هر زمان اراده کنم، دستم را از دکمه توقف بردارم و بتازم. از دستاوردهای دیگرم خواندن بیوگرافی آدم هایی ست که درس را رها کرده اند و در کسب و کارشان موفق اند. دوراهی ها عجیب از مغز کار می کشند!
من نه گابریل گارسیا مارکزم نه آلبر کامو نه سیمین دانشور!فقط اومدم اینجا بنویسم.ناگفته ها و گفته ها و نوستالژیا و نقل قولهایی که می شنوم.در مورد خودمم ادعایی ندارم.خوش ندارم با نظرای آبکی از قبیل سر زدن و تبادل لینک به زور لینکی رو تو وبم قالب بزنم.