آشفتگی وصله دار

                                  

زمانش که برسد از هم اشباع می شویم. دیگر کم کم وقتش رسیده به جای توضیح و تشریح هم دیگر و گشتن عیب در تارو پود هم، برای هم دست تکان دهیم و با هم خداحافظی کنیم. نه برای مدت طولانی، نه آنکه رفتنمان بی بازگشت باشد. چرا که مساله فقط رفتن است. چون زمان رفتن فرا رسیده است. زمانش که بگذرد صدای شکستن ها بیشتر می شوند،گوش خراش تر می شوند. در بیابانی از شکستگی ها پرسه می زنید و هر روز پیر می شوید. تو از او راضی نیستی، او از تو راضی نیست و ابراز دلایل برای بار هزارم حوصله تان را سر می برد. 

...نرفتن هایی هم هست که جایش را با دوری عوض می کند. دوری به مراتب زجرآورتر است

خاطراتی برای تمام فصول

لبخند بزن: وقتی داری سرکارت میروی؛ خیلی ها هستند در بدر به دنبال کار و شغل هستند.
این جمله را درک می کنم. دربه در در ذهنم به دنبال کارم ولی هنوز از جایم بلند نشدم که خارج از ذهنم به دنبالش باشم. هنوز خسته م.
هشت روز است که فارغ التحصیل شدم. این هم به سرعت یک پلک زدن گذشت. نمی دانم چرا همه اتفاقات قشنگی که از آنها ناله می کردیم را قدر نمی دانیم؟ 
بار اولی که بعد از مدتها با تعداد محدودی از بچه ها دور هم جمع شدیم دو حس متناقض داشتم. استقبال از دورهم بودن و تصمیم برای نرفتن.نمی خواستم حال خرابم آیینه دق باشد. ولی فرصت را غنیمت شمردم. با ماسکی از آرایش و لبخند به دیدارشان رفتم و اصلا احساس پژمردگی نداشتم. هر کدام درگیر مشغله ای بودند. کنکور، کلاس های مثبت اندیشی، ترسیم پلان و سه بعدی و من درگیر و دار تکمیل نهایی پایان نامه بودم. 
در این حین قرار ماکت سازی را با کسانی گذاشتم که هیچ وقت با هم صنمی نداشتیم! بیشتر از دوست واقعی کمکم کرد!! ایده هایمان را به اشتراک می گذاشتیم و غیر از بحث معماری از دورن هم مطلع شدیم. دوستی در دقیقه نود! تجربه جالبی بود. هر لحظه را با عکس ثبت کردیم و بالاخره به جامعه مهندسین پیوستیم. برگه ای که نمره در آن نوشته میشد بی شباهت به کاغذ باطله نبود. چهار سال انتظار برای این لحظه و تمام.
برای اخذ مدرک عجله ای ندارم. میدانم آن روز هم می رسد با دغدغه های معمولی یک روز دانشگاهی و دوندگی برای امضا گرفتن از رییس تا نگهیان و بعد هم : خوش گذشت و دست تکون دادن و خداحافظ...