روز کش دار
هنوز پنج شنبه از راه نرسیده روز قبلش عزا می گرفتم. انگار می خواستم برم سفر قندهار؛ با اکراه وسایلمو جمع می کردم، با وسواس مریض گونه ای من و دوستام به هم اس ام اس می دادیم و همدیگرو در جریان کارهامون قرار می دادیم؛ وقتی می شنیدیم کسی مثل ما کاراش ناقصه بهش دلداری می دادیم و زیر پوستی از اینکه وضعیتشون شبیه ماست لذت می بردیم. نه اینکه کلاس مفید نبود؛ اتفاقا برعکس! چون خیلی مفید بود و کلاس ما برخلاف سایر کلاس های طرح که کلاسشون زود تعطیل می شد، تعطیل نمی شدیم و با آه و اوه کردن و دقیقه به دقیقه وقت پرسیدن و انتظار برای رسیدن ساعت ۷ سرگرمی های اینچنینی اندک داشتیم! وقتی که استاد مربوطه خسته نباشید می گفت، فقط صدای نفس راحت کشیدن خودم و خیلی ها رو می شنیدم. انگار از سر زور و کتک و فلک قدم رنجه کردیم تا چیزی حالیمون بشه! ولی خسته کننده تر از این بود که بخوام بی انصافیمو توجیه کنم! آخر حق هم داشتم! چون از ساعت ۸ صبح بدون صبحانه روونه ء کلاس می شدیم و ساعتها دور میز استاد می نشستیم و دائما در حال یادداشت بودیم و در حالی که صدای قار و قور شکممان را می شنیدیم، استاد از کیف دستی اش که شباهتی به یخچال نداشت، خوراکی های خوشمزه ء مارک داری بدون نیمچه تعارف شیرازی در می آورد و با عشق مزه مزه می کرد! و بعد از ناهار هم باز ظرف های کوچیک غذا که محتوی آجیل و پرتقال پر شده بود می خورد و انتظار داشت فقط ما صحبت کنیم! خلاصه وقت برگشت به خونه از خوشحالی می خواستم بال دربیارم و تا خونه پر بزنم. روز پنج شنبه به شکل غریبی دلم برای خونه تنگ میشد!
یک هفته دیگه رسما این کلاس به پایان میرسه و باز ترم آتی قیافه حق به جانب به خودم می گیرم و میگم: یادش بخیر، چقدر ترم پیش خوب بود!
من نه گابریل گارسیا مارکزم نه آلبر کامو نه سیمین دانشور!فقط اومدم اینجا بنویسم.ناگفته ها و گفته ها و نوستالژیا و نقل قولهایی که می شنوم.در مورد خودمم ادعایی ندارم.خوش ندارم با نظرای آبکی از قبیل سر زدن و تبادل لینک به زور لینکی رو تو وبم قالب بزنم.